loading...
اس ام اس
آخرین ارسال های انجمن
امیر بازدید : 503 چهارشنبه 01 آذر 1391 نظرات (0)

رمان عطر نفس های تو

رمان عطر نفس های تو

 

    گیسوان تابدارم را تکانی دادم  و دسته ای از موهایم را جلوی سینه انداختم.چادر قد یشمی کوچکی بر سرم کردم و جلوی آینه ایستادم .ناباورانه خود را برانداز کردم. چگونه می توانستم به خود بقبولانم که در شانزده سالگی برایم خواستگار آمده است ؟ البته به گفته ی دایه حالا هم برای ازدواج دیر شده بود . او همیشه می گفت قدیم تر از این ها دختر ها سالگی به خانه ی بخت می رفتند . تازه حق مکتب رفتن را هم نداشتند . چه رسد به این که مشق پیانو کنند و گاهی هم بی نقاب با مرد ها هم صحبت شوند .

اما من حال و هوای دیگری داشتم که هرگز در ذهن پیر دایه نمی گنجید .هنوز هوس داشتم که به دنبال هم سالانم از روی بام ها بدوم ٬ از حیاط اندرونی به حیاط بیرونی سرک بکشم ٬ شب ها سرم را روی پای پدر بگذارم و به آوای قصه های هزار و یک شبش گوش جان بسپارم .یادگاری پیانو که جای خود داشت ٬ زیرا پدر دوست داشت دخترانش هر دو بتوانند در مهمانی های زنانه ی عیان و اشراف هم ترازشان پیانو بزنند . به فکر خواهر ٬ مهتا ٬ افتادم که هنوز در عقد پسر دایی مان بود . او از زمانی که به عقد ناصرخان در آمده بود دیگر حال و حوصله ی نواختن نداشت . دائم در مطبخ کنار سید علی و مرضیخه خانوم می نشست تا شاید بتواند آنطوری که مادر می خواهد رموز آشپزی را بیاموزد . البته نه این که مادر به فکر این ها نبوده باشد ولی مهتا مثل من هرگز فکر نمی کرد با ان افکار اجازه دهد که او را در هفده سالگی به عقدر ناصرخان در آورند. البته ناصرخان غریبه نبود . او پسر دایی جمشید ٬ برادر بزرگ مادرم بود که قبلا وزارت امنیه را بر عهده داشت و بیشتر مردم آن زمان از وی حساب می بردندبا رفتار خشک دایی جمشیدم ناصرخان مردمدار و تحصیل کرده ای شده بود . چند سالی در فرنگ درس خوانده بود و حال به سفارش پدرش در سفارت فرانسه کار می کرد . اما نمی دانم چرا احساس می کردم مهتا زیاد به او علاقمند نیست . خودش معتقد بود که روی حرف آقاجان حرف نزده ٬ وگرنه ناصرخان را مانند برادرش دوست می دارد . من نیز این حس او را تصدیق می کردم . اما یادم است آقاجان شب بله بران رو به او کرده و مستقیما گفته بود مهتا جان من اصراری به این وصلت ندارم . تو هم که خواستگار زیاد داری . اگر نمی خواهی ٬ ردشان کنم . البته به نظر من ناصرخان مرد برازنده ای است و از همه مهم تر پسردایی توست و همه او را کاملا می شناسیم . مهتا به خاطر همین حرف پدر این وصلت را قبول کرده و جواب مثبت داده بود . اما همیشه امید داشت که بعد از ازدواج عاشق شود .

ولی من بالعکس ٬ معتقد بودم انسان باید با کسی که ذوستش دارد ازدواج کند مانند مادر و آقاجان که قصه ی عشقشان زبانزد خاص و عام بود . البته آنان هیچگاه از عشقشان در حضور ما سخنی به میان نیاورده بودند اما من و مهتا وصف آن را از ربان خاله ملوک  خواهر بزرگ مادرم شنیده بودیم .

ئر همین حال و هوا بودم که دایه صدام کرد : دیبا جان بیا مادر مهمان ها منتظرند که عروس خانوم سینی چای را بیاورد . هول برم داشته بود : انا دایه اگر نتوانستم چی ؟دایه کمی از سرخاب مادر که روی میز بود به گونه هایم مالید : نه دخترم تو در خانواده ی محترمی بزگر شده ای . نباید به این راحتی دست و پایت را گم کنی . خندیدم و گفتم : دایه این چادرقد قشنگه ؟

نگاهی کرد و گفت : بله عزیزم .

از سر سادگی دوباره پرسیدم : دایه جان داماد هم آنجاست ؟

دایه رو ترش کرد و گفت : خانم جان این چه حرفی است که می زنید ؟ می دانید اگر این حرف را در حضور شخص دیگری می گفتید باید صد سال در خانه می ماندید ؟ مگر داماد در مجلس خواستگاری به اندرونی خانه ی عروس راه دارد ؟

دایه جان مهتا چی ؟ مهتا هم آنجاست ؟

- برو فدات بشم . اینقدر بهونه نیاور . خواهرت سرش درد می کرد نتوانست نزد مهمان ها بماند . از بابت داماد هم خیالت راحت باشه . انشاالله او را در شب عقد خواهی دید .

از این حرف دایه کمی برافروختم . هر دو به راه افتادیم . دایه جلوی مهمان خانه سینی چای را به دستم داد ٬ پیشانی ام را بوسید و گفت : عزیزم اول چای را برای خانم بزرگ ٬ مادر داماد می بری ٬ همان خانومی که دو دندان طلا دارد . بعد بعع ترتیب به سابیر ممهمانان تعارف می کنی .

در اتاق را گشودم و وارد شدم . چهار خانوم مقابل مادرم نشسته بودند . جلویشان میزی قرار داشت پر از انواع شیرینی و میوه های مختلف . مکثی کردم تا آ خانومی را که دایه می گفت دو دندان طلا دارد بیابم که ناگهان مادر داماد گل از گلش شکفت و با لبخند مرا ستود و به سوی خود فراخواند. پیش رفتم و به او چای تعارف کردم .

صورتم را بوسید و گفت : به به چه عروس زیبایی ! دستت درد نکنه دخترم .

ناگهان به یاد گفته ی مادر افتادم . او گفته بود که اگر عروس سرش را به زیر بیندازد خواستگار ها فکر می کنند نقصی را در صورتش پنهان می کند برای همین سریعا سرم را بلند کرد و به مهمان ها لبنخد زدم . در حال خارج شدن از اتاق بودم که مادر داماد صدایم کرد : دیبا جان بشین عزیزم . می خواهیم عروس گلمان را بیشتر ببینیم و با هم آشنا شویم .

با اشاره ی مادر رو به روی یکی از دختران زیبای خانواده ی سهیلی نشستم و به چهره ی شادابش چشم دوختم . او با وجود سن و سالی که داشت بسیار زیبا می نمود . مشخص بود که از زندگی مرفحی برخوردار است . شوهرش سفیر ایران و انگلیس بود .

مادر و خانوم سهیلی با هم مشغول صحبت بودند و من اجازه ی هیچگ.نه اظهار نظری نداشتم ٬ تا این که خانوم سهیلی گفت : دیبا جان از ان شبی که در مجلس ناصرخان برایمان پیانو نواخت دل مرا برد . خوش به حالتان که چنین دخختر زیبا و هنرمندی دارید .

مادر خنده ای کرد : اختیار دارید از لطفتان متشکرم .

- وقتی با منصور خان ٬ همسرم ٬ مسئله خواستگاری را مطرح کردم ٬ آقا گفت اگه بهادرخان اجازه بدهند تورج را به غلامی بفرستیم. مادرم با لبخندی گرم و از سر رضایت گفت : آقا تورج فرزند ماست و دیبا جان کنیز شما .

از پاسخ مادر ناراحت شدم . من دختر بهادرخان با آن همه کنیز و کلفت چطور می توانم کنیز آنها باشم ؟

در حالی که به تمجید هایشان گوش می دادم دختر بزرگ خانواده ی سهیلی با محبتی خاص مرا مورد خطاب قرار داد و گفت : دیبا خانوم اگر مایلید دلمان می خواهد برای یمن مجلس کمی بنوازید .

با اجازه ی مادر از جا برخاستم و با هول و هراس پشت پیانو نشستم . در دل به این خواهش نابجا لعنت فرستادم . بلاجبار انگشتانم را روی کلید های پیانو فشار دادم و با دقت تمام قطعه ی مورد علاقه ی پدر را نواختم . پس از اتمام قطعه از جا برخاستم و به رسم ادب به روی مهمان ها لبخند زدم . خانوم سهیلی مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسید : بسیار عالی و دلربا نواختی . باید هنر تو را تحسین کرد با اشاره ی مادر تشکر کردم و از اتاق خارج شدم و به سرعت خود را به صندوقخانه رساندم . صدای تپش قلبم را می شنیدم . انگار بار اولی بود که برای دیگران و در حضور جمع می نواختم . در همین حال مهتا وارد اتاق شد و گفت : خواهر کوچولو ممعرکه بود . صدای سازت تا اتاق مرد ها هم رسید . خودم دیدم که تورج سرخ شده بود و پدرش بدون پرده جلوی آقاجان تحسینت کرد .

با تعجب پرسیدم : تو آنجا چه می کردی ؟

مهتا خندید : من ؟ من غلط بکنم آنجا رفته باشم . با دایه دزدکی از پشت پنجره ٬ اتاق رو تماشا می کردیم . راستی دیبا تورج پسر خوبی به نظر می رسه . البته کمی مسن است . فکر کنم حدود ۳۰- ۴۰ ساله باشه .

بی اختیار از حرف مهتا حنده ام گرفت : خدای من این همه تفاوت سنی ؟ من رن او نمی شم .

مهتا خم شد و دستی به موهایم کشید . من و ناصرخان هم دوازده سال اختلاف سنی داریم . مگر این چیز ها مهم است ؟

میان حرفش دویدم . ناصرخان پسر دایی ماست و خیلی خوب او را می شناسیم . تازه من مثل تو اعتقاد به عشق بعد از ازدواج ندارم . مهتا بیا و مرا ببر تا او را ببینم .

مهتا دستی به کمر زد : اگر کسی ما ببیند چه ؟ می دونی ما را مانند غلام ها در وسط حیاط اندرونی فلک می کنند ؟

- نه قول می دم زود برگردیم . فقط مرا ببر انجا جونم به لب رسید .

باشه به شرط این که چادر قدت را به من بدهی .

اندیشیدم چادر قد ازرش یه عمر پشیمانی را ندارد . به آرامی گفتم باشه .

هر دو به طوری که کسی ما را نبیند خود را پشت پنجره ی اتاق مردانه رساندیم . پدر مانند پدر مانند همیشه با ابهت در صدر نشسته بود و دایی و آقا منصور هم کمی آنطرف تر روی مبل لمیده بودند . در سایه ی روشن اتاق مردی حدود ۳۰ – ۴۰ساله سرش را به زیر انداخته بود .

لحظه ای افکارم آشوب شد . خدایا این همسر آینده ی من است ؟ مردی با دماغی عقابی ٬ چشمانی بی حالت مانند گاو ٬ ابروهایی باریک و کوتاه و قدی به بلندی زررافه ٬ نه من هرگز او را نمی پذیرم .

در همین حال در روی چهارچوب چرخید و چهره ی ناصرخان پدیدار شد . او دست در جیب جلیقه اش داشت و می خواست فندکی طلایی اش را برای آتش زدن سیگارش بیرون بیاورد که ناگهان چشمش به ما افتاد . : عجب ! شما دختر ها با اجازه ی چه کشی به اینجا آمدید و زاغ سیاه ما را چوب می زنید ؟

مهتا لب پایینش را به دندان گرفت : ناصرخان آروم . آقاجان می فهمد .ما داشتیم از اینجا عبور می کردیم که شما سیر رسیدید .

ناصرخان خنده ای کرد : باورم نمی شود . در حیاط مرد ها ٬ بی حجاب …. و سپس به شوخی با تشر گفت : بروید به حیاط اندرونی وگرنه خودم هردویتان را اینجا فلک می کنم تا از همین اولی ابهتم را به داماد دوم خانواده ی زندی نشون بدهم .

هر دو مانند برق گرفته ها دویدیم و خود را به اتاق صندوقخانه رساندیم . مهتا سرخ شده و من رنگم به سفیدی می زد . او از هیجان دیدار همسرش هول کرده بود و من از ترس آقاجان قالب تهی کرده بودم .

مهتا دست هایم را گرفت و با خنده گفت : پسندیدی ؟ مبارکه ؟

با چشمانی اشک آلود گفتم : نه .

مهتا خیره براندازم کرد : مگر خل شدی ؟ اگر آقاجان بخواهد چی ؟

- نه آقا جان به من اختیار تام داده . اگر من نپسندم آن ها هم نمی پسندند .

مهتا پشت دست زد : بیچاره زندی ها اگر می دانستند با این بی آبرویی تو آبروی آنها هم خواهد رفت ٬ حتما پدر را مقطوع النسل می کردند .

 

آن شب مانند شب های قبل روی پشتبان کنار مهتا به خواب رفتم . صبح روز بعد در حالی که از نردبان پایین می آمدم دایه مرا در آغوش گرفت و گفت : مبارکه .

همه چیز را فراموش کرده بودم : چه مبارکه دایه ؟

دایه چشم ها را بر هم نهاد و با ملایمت گفت : قضیه ی لیلی و مجنون مبارکه .

تازه یادم آمد که دیروز بعد از ظهر در این خونه را به خاطر من کوبیده بودند . پاسخی ندادم و به اتاق ناشتایی رفتم . بوی نان خانگی اشتهایم را تحریک می کرد . مشغول خوردن شدم و منتظر ماندم تا دایه بیاید برای من چای بریزد . ولی ان روز با روز های دیگر فرق داشت . وقتی دیدم از دایه خبری نیست از جا برخاستم جای برزیم . مادر بی سروصدا وارد آشپزخانه شد . سلام کردم . بالخندی مهربان جواب داد و در حالی که دامن بلندش را کنار می زد گفت : خب دخترم بگو ببینم فکر هایت را کردی ؟

گفتم : مادر.

ولی او حرفم را قطع کرد و گفت : کلاغه خبر آورده که دیشب داماد را هم دیدی .

از خجالت سرخ شدم و سرم را به زیر انداختم . می دانستم یا کار مهتاست یا ناصرخان . با کمی بکث گفتم . بله مادر .

صورتم را بوسید : خب نظرت چیه ؟ او را پسندیدی ؟

به آرامی گفتم : نه .

مادر در حالی که رنگ از رخسارش پریده بود ٬ خنده اش محو شد و تکرار کرد : گفتم فکر هایت را کردی ؟ درست جواب بده دیبا !

کمی بلند تر گفتم : او را نپسندیدم .
مادر از جا برخاست و در حالی که زیر لب غرولند می کرد گفت : ای بهادرخان انقدر یک الف بچه را پر رو کردی که با گستاخی تمام در روی مادرش می ایستد و اظهار نظر می کند و در حالی که با عصبانیت از اتاق خارج می شد گفت : امشب جئابت را به پدرت می گویم .

بغد از رفتن مادر نفسی راحت کشیدم و برای استحمام آماده شدم .

*

*

*

ادامه دارد .

 

عطر نفس های تو

روز ها می گذشت و ما بار دیگر ایام آخر سال را پشت سر گذاشتیم و به سال نو نزدیک می شدیم . جشن عروسی مهتا نیز قرار بوددر همان روز های آغاز بهار برگزار شود خوشبختانه دیگر حرفی از خواستگاری یا ازدواج من به میان نمی آمد . مادر تمام وقتش را به تهیه و تدارک تنقلات عید و عروسی می گذراند . روز ها و شب ها همچنان به سرعت می گذشت و من حالا دختری ۱۸ ساله بودم . نمی دانم چرا حالا دیگر حال و هوای شوخی و خنده های بی پروا را نداشتم  و بیشتر اوقات را به کتاب خواندن می گذراندم .

پدر سال قبل مدت ۴ ماه به پاریس سفر کرده بود و رهاوردش برایم یک پالتوی پوست زیبا ی بسیار نفیس ٬ یک جفت کفش جیر زیبا با مارک گوچی  و یک دستکش چرم بود . وقتی پذر این هدایا را به من داد در این فکر بودم که کجا می شود این لباس های زیبا را بپوشم . چون متاسفانه با این که خیلی از زن ها و دخترا سرشناس شهر پس از کشف حجاب در ملاعام بی حجاب و آراسته ظاهر می شدند ٬ ما به خاطر عقاید خشک مادر نمی توانستیم مانند سایرین رفت و آمد کنیم . مادر همیشه در مورد این مسائل سختگیر بود . با این که پدر ضیافت های زیادی می داد و به مهمانی های عیان و اشرافیان دعوت می شد ٬ مادر چون در این محافل بایستی همرنگ جماعت حضور پیدا می کرد ٬ به هیچ وجه از این دید و بازدید ها استقبال نمی کرد .او بیشتر وقتش را در خانه یا در مجالس عزاداری و روضه خوانی  سیدالشهدا طی می کرد . اما پدر همیشه دوست داشت در این مهمانی ها فردی از اعضای خانواده او را همراهی کند به همین دلیل همیشه آرزو می کرد فرزند پسری داشت تا او را با خود همه جا می برد . مادر بنابر عقاید مذهبی ای که داشت ٬ از این که پدر همراهی ندارد تا او را در این مجالس همراهی کند خشنود بود .

آقاجانم همیشه می گفت : خانوم جان دیگه زمان روبنده گذشته است . ما باید با زمانه پیش برویم . خیلی دوست دارم تو را در یکی از سفر های فرنگ همراه خود ببرم تا ببینی چگونه زن ها در آنجا همپای آقایان در تمام مسائل روزمره ی دنیا سهیم هستند .

مادر در جواب می گفت : من با مسافرت به فرنگ و سیر و سیاحت مخالف نیستم ٬ به شرطی که از من نخواهی مانند آنان باشم . همین بس است که اجازه داده ای دخترانت در مجالس عیان بی حجاب حاضر شوند . نمی دانم چه می اندیشی . و الله هیچ وقت فکر نمی کردم این دختر در ۱۸ سالگی هنوز به خانه ی بخت نرفته باشد . البته این امر هم نتیجه ی اختیارات بی موردی است که تو به او داده ای . هیچ می دانی در ذهنش چه می گذرد و چرا خواستگاری را که برایش می اید با اندک بهانه ای رد می کند ؟

پدر از حرف کادر خنده ای دلنشین می کرد و می گفت : دیبا در اخنتخاب همسر اختیار تام دارد . اگر به ۸۱ سالگی هم برسد انتخاب با اوست .

روز های اخر سال به سرعت می گذشت و خمودگی خزان می رفت و جای خود را به سرسبزی بهار می داد . بهار با بوی خوش آشنایی سرما را مغلوب ساخته بود . شاید همین فصل شورانگیز بهار بود که سرنوشت مرا رقم زد .

فصل ۳

شبی پدر به یکی از مجالس رجال سیاسی دعوت شده بود . عصر آن روز جهت حضور هر چه بهتر در آن مجلس ٬ سلمانی ای به خانه آورد تا به سر و صورتش صفایی بدهد . او انگار دنبال گمگشته ای می گشت . هنوز برای شرکت در مهمانی خانه را ترک نگفته بود که دایه به اتاقم آمد و گفت : دیبا خانم آقاجانت از شما خواستند که به اتاقشان بروید . فرمودند اگر آب دستان است زمین بگذارید و به حضورشان بروید .

کمی برای غیر منتظره بود و با اضطراب پرسیدم : دایه جان نفهمیدی پدر با من چه کار داشتند که با چنین حالتی مرا احضار کردند ؟

دایه خنده ای کرد و گفت : نه خانوم جان فقط از من خواستند پری خانوم مشاطه را به خانه بیاورم .

در دلم آشوبی به پا شد . یعنی اتفاقی رخ داده بود که پدر پری خانم مشاطه را در این زمان احضار کرده و از من خواسته بود اگر آب در دست دارم بگذارم و به نزد او بروم ؟ با ترس و نگرانی کفش هایم را به پا کردم و به سمت اتاق پدر حرکت نمودم . با این که ته دلم روشن بود دلهره ی عجیبی داشتم . می خواستم اول سری به اتاق مادر بزنم . شاید باز هم مسئله ی خواستگار بود . می ترسیدم من هم مثل خاله ملوک که شبی بی سر و صدا و بدون این که خودش بداند او را به حمام و آرایشگاه برده و بر سر سفره ی عقد نشانده بودند ٬ روزگاری چنین پیدا کنم ٬  زیرا خاله هم مثل من از تمام خواستگار هایش ایراد می گرفت و سرانجام پدر بزرگم مجبور به این کار شده بود . اما نه ! به یاد آوردم که پدر چند شب پیش در این مورد به من اختیار تام داده بود .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2721
  • کل نظرات : 473
  • افراد آنلاین : 10
  • تعداد اعضا : 2762
  • آی پی امروز : 72
  • آی پی دیروز : 162
  • بازدید امروز : 932
  • باردید دیروز : 1,358
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 932
  • بازدید ماه : 21,025
  • بازدید سال : 181,349
  • بازدید کلی : 11,893,244
  • test