اس ام اس دفاع مقدس مهر 92 اسمس غمگین شهدای دفاع مقدس اشعار زیبا با موضوع دفاع مقدس خاطرات شنیدنی روزهای جنگ دوبیتی زیبا درباره شهیدان دفاع مقدس شعر زیبا درباره شهیدان مفقودالاثر شعر زیبای اول مهر و دفاع مقدس متن زیبا درباره شهیدان گمنام متن و نوشته زیبا در مورد شهدا متن و نوشته مخصوص دفاع مقدس مسیج به مناسبت هفته دفاع مقدس نوشته زیبای مادر شهید
اشعار زیبا با موضوع دفاع مقدس مهرماه 92
رفته بودیم شبی سمت حرم یادت هست ؟
خواستم مثل کبوتر بپرم یادت هست ؟
توی این عکس به جا مانده عصا دستم نیست
پیش از آن حادثه پای دگرم یادت هست ؟
رنگ و رو رفته ترین تاقچه خانه مان
مهر و تسبیح و کتاب پدرم یادت هست ؟
خانه کوچکمان کاهگلی بود ، جنون
در همان خانه شبی زد به سرم یادت هست ؟
قصد کردم که بگیرم نفس دشمن را
و جگرگاه ستم را بدرم یادت هست ؟
خواهر کوچک من تند قدم بر میداشت
گریه می کرد که او را ببرم یادت هست ؟
گریه می کرد در آن لحظه عروسک میخواست
قول دادم که برایش بخرم ، یادت هست ؟
راستی شاعر همسنگرمان اسمش بود
اسم او رفته چه حیف از نظرم یادت هست ؟
شعرهایش همه از جنس کبوتر ، باران
دیرگاهی است از او بی خبرم یادت هست ؟
آن شب شوم ، شب مرده ، شب دردانگیز
آن شب شوم که خون شد جگرم یادت هست ؟
توی اروند در آن نیمه شب با قایق
چارده ساله علی ، همسفرم یادت هست ؟
ناله ای کرد و به یک باره به اروند افتاد
بعد از آن واقعه خم شد کمرم یادت هست ؟
سرخ شد چهره اروند و تلاطم می کرد
جستجوهای غم انگیز ترم یادت هست ؟
مادرش تا کمر کوچه به دنبالم بود
بسته ای داد برایش ببرم یادت هست ؟
بعد یک ماه همان کوچه ، همان مادر بود
ضجه های پسرم ، هی پسرم یادت هست ؟
چارده سال از آن حادثه ها می گذرد
چارده سال چه آمد به سرم یادت هست ؟
توی این صفحه به این عکس کمی دقت کن
توی صف از همه دنبالترم یادت هست ؟
لحظ ای بود که از دسته جدا افتادم
لحظه ای بعد که بی بال و پرم یادت هست ؟
اتفاقی که مرا خانه نشین کرد افتاد
و نشد مثل کبوتر بپرم یادت هست ؟
“خدابخش صفادل”
.
.
اول پاییز بود و در کلاس
دفتر خود را معلم باز کرد
بعد با نام خدای مهربان
درس اول آب را آغاز کرد
گفت بابا آب داد و بچه ها
یک صدا گفتند بابا آب داد
دخترک اما لبانش بسته ماند
گریه کرد و صورتش را تاب داد
او ندیده بود بابا را ولی
عکس او را دیده در قابی سپید
یادش آمد مادرش یک روز گفت
دخترم بابای پاکت شد شهید
مدتی در فکر بابا غرق بود
تا که دستی اشک او را پاک کرد
بچه ها خاموش ماندند و کلاس
آشنا شد با سکوتی تلخ و سرد
دختری در گوشه ای آهسته باز
گفت بابا آب داد و داد نان
شد معلم گونه هایش خیس و گفت
بچه ها بابای زهرا داد جان
بعد روی تخته سبز کلاس
عکس چندین لاله زیبا کشید
گفت درس اول ما بچه ها
درس ایثار و وفا ، درس شهید
مشق شب را هر که با بابای خود
باز بابا آب داد و نان نوشت
دخترک اما میان دفترش
ریخت اشک و “داد بابا ، جان” نوشت
.